نیمانیما، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

لحظه های ما

پارک

امروز گل پسرمو بردمش پارک برای اولین بار    خیلی خوشحال شده بود با دیدن بچه ها خیلی ذوق کرده بود دوسه بار سوار سرسرش کردم البته خودم نگهش داشتم یه بارم سوار تاب شد خیلی خوشحال شده بود نفسم   بعدشم با بابای باهاش تمرین راه رفتن کردیم  بابایی یه دستشو گرفت منم دست دیگشو با هم راه بردیمش نففسم کی بتونی خودت راه بری ...       این عکسم بعد از این که از پارک اومدیم تو حیاط ازت گرفتم   ...
15 ارديبهشت 1394

آب بازی

پسر گلم :  شما عاشق آب بازی کردنی من و بابایی هم تصمیم گرفتیم این هفته که میریم روستاشما رو تا رود خونه هم ببریم که تا میتونی  آب بازی کنی. پسر شیطون من تا آب میبینی از خود بی خود میشی  ها هر چی توان داری خودت به سمت آب میکشی اگرم نبریمت گریه میکنی  واسه همینم واست لباس و حوله برداشتم که هر چقد دلت خواست آب بازی کنی شانست هوا هم خیلی گرم بود دوبار  رفتی و آب بازی کردی حسابی بهت خوش گذشت ناقلای من  یه بار فقط ازت عکس گرفتم دفه اول دوربین همرام نبود عکساشم برات میزارم فدات شم   ...
12 ارديبهشت 1394

کلات نادری روستای زیبای لایین

نیمای من: این هفته همه باهم کل خانواده بابایی راهی شدیم به سمت کلات  و روستای لایین همه جا خیلی زیبا بود تپه های پر از گل و گیاه خیلی خوش گذشت چون همه خونواده با هم بودیم دو بار مجبور شدیم از خواب بیدارت کنیم  خخخ یه بار واسه عکس گرفتن یه بارم واسه اینکه آب بازی کنی شیطون بلا  هوا سرد بود واسه همین زیاد نذاشتم تو اب باشی گلم اینم عکسامون :         ...
4 ارديبهشت 1394

آش دندونی

عزیز دلم نیمای من:شما اولین دندونت رو قبل از عید درآوردی الان دوتا دندون داری فدات شم ولی به دلیل مسافرت و عروسیایی که داشتیم نتونستیم برات جشن بگیریم تا که بالاخره امروز چهارشنبه 2/2/94 یه جشن کوچولو برات گرفتیم. دوتاکیک خودم درست کردم یه دونه هم مامانی (مامان خودم) که با کیک خودم تزیینش کردم . آش دندونی رو هم مامانی(مامان بابا ) و خاله صغری جون (خاله بابا) زحمتشو کشیدن دستشون درد نکنه خیلی خوشمزه بود. شمام که اولش با بچه ها بازی میکردی و خیلی خوشحال بودی که خونمون شلوغ شده آخرش که میخواستیم کیک بخوریم اول زدی کیکتو خراب کردی  بعدش خوابیدی...   انقد سرم شلوغ بود نتونستم زیاد عکس بگیرم اینم چندتا عکس ...
2 ارديبهشت 1394
1